صبح زود در حال پياده روي بود که يک ماشين حمل زباله کنارش ايستاد. راننده عکس پسر بچه اي زيبا را نشان داد و گفت: «اين نوه ام است که در بيمارستان زير دستگاه است...» اجازه نداد صحبت راننده تمام شود، دستش را برد سمت کيف پولش... اما راننده گفت: «نه نه ... من از هر کسي که مي بينم تقاضا مي کنم براي او دعا کند. شما هم لطفا برايش دعا کنيد.» مرد اين کار را کرد در حالي که آن روز مشکلات برايش کوچک به نظر مي رسيد.«داستان هاي کوتاه الهام بخش»
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
نظرسنجی
آیا شما از فروشگاه سایت خرید می کنید؟
آمار سایت